Thursday, March 27, 2014

زیارت اهل قبور در سه مرحله


 
این همه سال که با مادربزرگم [۱]  — که «مامانی» صدایش می کنم — هر زمان که به بهشت زهرا آمدیم — مثل همین امروز — در رفتار مادربزرگ یک نظم یکسان دریافتم.

یک

اول از همه می گوید به قطعه شماره ۱۰ برویم بر سر مزار شوهرش و پدربزرگم
[۲] که سال ۱۳۵۴ درگذشته است. آنجا همیشه صندلی اش را بالای مزار باز می کند، می نشیند. در همین حال، مرا به شوهرش معرفی می کند و می گوید «آقای مهندس ، نوه ات است پسر سعید، براش دعا کن» و درحالی که من سنگ مزار را می شویم، قرآن می خواند، و گاهی هم از قرآن خواندن دست می کشد تا دو شاخه گل را که برای آقاجان کنار گذاشته پرپر کند و روی مزار بپراکند.

دو

سپس به قطعه ۱۳ می رویم بر سر مزار مادر مادربزرگم
[۳] ، که سال ۱۳۵۶ از دنیا رفته است. پروسه ی معرفی و اینها مشابه است : «بی بی جان ، آقای مهندس پسر سعید عزیزت، نتیجه ات، آمده ، براش دعا کن.» مامانی معمولا کنار مزار مادرش نمی نشیند. ایستاده فاتحه می خواند. قرآن هم نمی خواند. مادر می گوید و اشک می ریزد. شاید تحمل ندارد زیاد بر سر مزار مادر بایستد. معمولا پنج تا شش دقیقه. یک شاخه گل هم پرپر می کند و روی مزار می ریزد. می گوید : «بریم دیگه مهدی جان دیر شد ... »

سه

همیشه مزار پسر شهیدش [
۴] را برای آخر می گذارد. قطعه ۲۴ ورودی دارد و اجازه ورود به همه خودرو ها نمی دهند. از دور کارت بنیاد شهیدش را نشان سرباز می دهد و سرباز کنار می رود و داخل می رویم.
مامانی همیشه نصف شیشه گلاب، چهار پنج شاخه گل رز و خیرات، برای مزار پسر شهیدش نگه می دارد. صندلی هم که باید باشد. خودرو را پارک می کنم و تا مامانی عصا زنان بر سر مزار برسد، من سنگ را شسته ام، گل را پرپر کرده روی مزار پراکنده ام و صندلی مامانی را نیز در جای مناسب جاسازی کرده ام.
به ردیف هفت که می رسد، از دور بلند سلام علیک می کند : « سلام سعید عزیزم. با پسرت مهدی آمده ام ... »
و مهمانی اصلی امروزش آغاز می شود ...

مهدی شادکار
نخستین پنجشنبه ی سال ۱۳۹۳
بهشت زهرا - تهران

[۱] عالمتاج سلیمانیها
[۲] محمد یوسف شادکار
[۳] بی بی خانم سلیمانیها
[۴] شهید محمد سعید شادکار
 
پی نوشت یک : صندلی مامانی در عکس مشخص است.
عکس : قطعه ۲۴ بهشت زهرا
منبع عکس : اینجا انستاگرام خودم

No comments:

Post a Comment