یونس (۱)؛
غرق در نقاشی هایش،
در فراموشخانه (۲) ی شهر.
(۱) جانباز سرافراز وطن، که پس از زخمی شدن ناشی از باران خمپاره در مرز مهران، حال و روز خوشی ندارد.
(۲) آسایشگاه جانبازان اعصاب و روان نیایش.
امروز ، هجده آذر نودوسه، به آسایشگاه اعصاب و روان نیایش، به دیدار جانبازان سرافراز رفتیم. از آقا یونس تابلویی خریدم، و به دیوار اتاقم زدم. این عکس را هم با آن نوشته ی کوتاه در اینستاگرام گذاشتم. تابستان امسال هم یکبار بهشان سر زده بودیم ولی پس از آن پشت در حراست بنیاد شهید، ماندیم تا امروز، که آن هم از طریق پارتی و تلفن چند مسئول، اجازه ی بازدید گرفتیم.
از دیدار نخست، گزارشی نوشتم که در مجله ی نون چاپ شد. امشب جستجویی کردم درباره ی آسایشگاه، یافتم که سایت فاش نیوز، مطلب من را از روی مجله، تایپ کرده و در سایت گذاشته است.
به همین مناسبت، همان مطلب را نیز در وبلاگم منتشر می کنم.
« مگر سر زدن به جانبازان، مجوز هم می خواد؟ »
یک برادر سپاهی در بنیاد شهید از مادرم پرسیده بود! مادرم به بنیاد شهید رفته بود برای پاره ای کارهای اداری و امثالهم. شماره ملی مرا خواستند گفت نمی داند و وقتی به من زنگ می زند در دسترس نبودم. مادر یادش می افتد که به تازگی نامه ای از بنیاد شهید گرفته ام که شماره ملی من در آن درج شده است. شاید در این شش هفت سال اخیر که بیشترش را در خارج از ایران مشغول تحصیل بودم، این تنها نامه ای بود که از بنیاد درخواست کرده بودم. آن هم نامه ای به آسایشگاه جانبازان اعصاب و روان جهت گرفتن اجازه ی بازدید و ملاقات با جانبازان. مادرم این را که به آن کارمند گفته بود، که پسرم به تازگی نامه ای گرفته، از همان نامه می توانید کد ملی اش را استخراج کنید. که این حرف مادرم موجب شگفتی آن پاسدار درجه دار حاضر در آن اتاق شده بود. آن فرد هم با چشمانی شگفت زده می پرسد :
- چی؟ مگر سر زدن به جانبازان، مجوز هم می خواد؟
- بله ظاهرا مجوز می خواد!
- به کجا داریم میریم؟این تذهبون؟
نمی دونم به کجا داریم میریم. ولی ما با همان نامه ی بنیاد شهید، که نوشته بود فلانی «فرزند شهید جهت بازدید از آسایشگاه جانبازان اعصاب و روان نیایش معرفی می گردد خواهشمند است طبق اولویت های این خانواده های معزز اقدام شود» به سعادت آباد بالاتر از میدان کاج در اول خیابان اوین رفتیم تا به این قهرمانان مهجور و مظلوم وطن سر بزنیم.
نزدیک چهارده پانزده نفر از دوستان آمده بودند. وقتی همه آمدند وارد شدیم. نامه را از پیش فکس کرده بودم و هماهنگی های تلفنی انجام شده بود. دوستانم پیشتر زیاد آمده بودند لذا راه را بلد بودند. مسئول آسایشگاه هم که آمد برای راهنمایی، دوستان را شناخت و گفت شما که اینجا را می شناسید پس توضیحات اضافی نمی دهیم.
چند جعبه شیرینی و چند باکس سیگار بهمن تهیه کرده بودیم. سه چهار جعبه شیرینی در دست بچه ها عیان بود ولی پاکت های سیگار در جیب هایمان پنهان. وارد شدیم. در حیاط محوطه مردانی را دیدیم که قدم می زدند. لباس های یکسان به تن داشتند. سبز کمرنگ و آبی کمرنگ.
به سراغشان رفتیم. باهم شیرینی خوردیم. باهم سیگار کشیدیم. خودشان فندک در جیب هایشان داشتند. سخن گفتیم. تشنه ی حرف زدن بودند. ما گوش شنوا بودیم برایشان. انگار سالهاست حرف هایی در دل دارند ولی در سکوت می گذرانند.
به سالن نقاشی رفتیم. برخی شان مشغول نقاشی بودند. یک استاد هم داشتند. از طبیعت بیجان گرفته تا کپی برخی از نقاشی های معروف مثل یک مقاشی ون گوگ. خوب کشیده بودند. نقاشی کردن آرامشان می کند.
دوباره که به حیاط آمدیم، برخی دیگر از سالن های استراحت شان بیرون آمده بودند و در حیاط راه می رفتند. به گرمی سلام ما را پاسخ می گفتند و خودشان را معرفی می کردند. مثلن می گفتند من فلانی از کرمان یا من حسین فلانی از تیپ فلان اهواز ، من فلانی آرپیجی زن بودم.
پیرمردی از آن میان، ناگاه گفت :
- لعنت بر صدام. مرگ بر صدام.
انگار نمی دانست صدام مرده است. انگار در همان بیست و هفت هشت سال پیش مانده است.
- پسرم را شهید کردند. خودم در جبهه بودم که فهمیدم. توی یک عملیات موج انفجار از بلندی پرتم کرد کمرم شکست … وقتی توانستم به خانه برگردم که از چهلم پسرم هم گذشته بود. لعنت به صدام.
شیرینی در دهان و سیگار در دست، سخن می گفت. پرستاری آمد آرامش کرد. آن پیرمرد، روپوش آبی کمرنگ پوشیده بود. برخی دیگر روپوش سبز کمرنگ. پرسیدیم گفتند سبزپوش ها بیماری شان موقتی است. وقتی حمله عصبی دست می دهد مدتی اینجا می آیند برای درمان. روپوش آبی ها بیماری شان مزمن است. یعنی صعب العلاج. یعنی اینکه همیشه باید اینجا باشند. آن پیرمرد هم روپوش آبی به تن داشت. یعنی اینکه نمی تواند در خیابان راه برود. یعنی اینکه نمی تواند بفهمد که صدام مرده است و مردم به راحتی به کربلا می روند. یعنی اینکه نمی تواند بر سر مزار فرزند شهیدش برود. یعنی اینکه نمی تواند … اشک در چشمان بچه ها جمع شده بود. چقدر غمگین بود آنجا.
به بخش رفتیم. همه ی آنها که در حیاط دیده بودیم با ما همراه شدند. بخش ها مثل بیمارستان بود. یک فضای ورودی داشت که مثل پذیرش بیمارستان بود که محل استقرار پرستاران بود. از آن فضای ورودی، درهایی به چند سالن بزرگ باز می شد که سالن هایی دراز بود که در دو طرف، تخت ها قرار داشت و وسط خالی بود برای رفت و آمد. شاید در هر سالن نزدیک ۲۰ تخت قرار داشت. برخی از جانبازان روی تخت هایشان خوابیده بودند، که با شیرینی سراغشان می رفتیم. برخی دیگر ما را میدیدند جلو می آمدند. چند نفری شکایت کردند که چرا دیر به دیر می آیید. گفتیم مجوز گرفتن کار سختی است.
یکی دیگر ما را به جای مسوولان مملکتی اشتباه گرفته بود و تقاضای رسیدگی و امکانات داشت. آن یکی به او میگفت : «اینها دانشجو هستند. چیکار می تونن بکنن؟ انقدر این چیزا را نگو بهشان ».
یکی دیگر می گفت من مرخص شده ام باید بروم. دیگری همش خودش را معرفی می کرد و باز معرفی می کرد. یکی خندان بود و همش می خندید. یکی دیگر توهماتی دیگر داشت …
گفتند آقا محمود در بمباران تهران زخمی شده و صعب العلاج است و کلا در آسایشگاه اقامت دارد زیرا خانواده اش قادر به نگهداری از او نیستند.
شاید می بایست بیشتر قرص بخورند تا راحت تر بخوابند. تا دردسر کمتری داشته باشند.
در لابی ورودی طبقه ی زیرین جمع بودیم و همهمه بود و همه مشغول حرف زدن بودند. بچه ها مشغول خداحافظی بودند. یکی میگفت زود به زود سر بزنین. یکی دیگر چشمش دنبال آخرین نخ های سیگارهای بهمن جامانده در جیب بچه ها بود. که یکی فریاد زد :
- باز به غیرت شماها. مسئولان اصلن نمیان اینجا.
گفتم : ان شاالله میان
- نه! نمیان!
عصبانی شده بود. گفتند آقا ذوالفقار است. فرمانده لشکر بوده. گفتند دو تا نوه دارد و وضع مالی اش هم خوب نیست. روپوش سبز به تن داشت. یعنی گاهی پیش خانواده است و گاهی اینجاست. ادامه داد :
- اگر می خواستند بیایند تا حالا آمده بودند! اینجا ته دنیاست! کجا بیان؟ بلند نیستند کجاست! ما رو انداختن اینجا فراموشمان کنند! اینجا فراموشخانه است!
فراموشخانه بود. ما هم فراموش کرده بودیم. مادران و پدران مان نیز فراموش کرده بودند. حتی محل آسایشگاه هم جایی از شهر است که در حاشیه است، و مردم از آنجا رد نمی شوند. حتی بنیاد شهید و جانبازان هم فراموش کرده بود، زیرا هنوز تعبیر دقیقی از درصد جانبازی برای یک جانباز اعصاب و روان ندارند. مسوولان هم فراموش کرده اند. شاید آقا ذوالفقار اگر سالم بود الان پست و مقام مهمی داشت. شاید اگر آقا محمود که امروز دیوانه است، دیوانه نبود، الان جای آن مسئول بنیاد شهید نشسته بود.
آقا ذوالفقار به همراه چندتای دیگر ما را تا دم محدوده ی حیاط ورودی آسایشگاه همراهی کردند. سیگارهای آخر را آتش زدیم و دو تا از جانبازان مشغول آواز خواندن شدند. یکی خوش صدا که غمگین می خواند و دیگری بد صدا که به یاد نامزدش ناهید، ترانه های عاشقانه می خواند. نامزدی که پس از مجروحیت، او را رها کرده بود. او هم همچنان در بیست و پنج سال پیش زندگی می کرد.
عکس یادگاری گرفتیم و رویشان را بوسیدیم و بیرون آمدیم. آسایشگاه بار دیگر در سکوتی همیشگی فرو رفت و جمع ما هم ساکت و بی صدا از هم جدا شد و هرکس به سمتی رهسپار شد.
داشتم فکر می کردم که شاید اگه صرفا وجدان بیدار داشته باشی که هر از چند گاهی بخوای به جانبازان اعصاب و روان سر بزنی نمیتونی و نمی گذارند که سر بزنی و باید از هفت خوان رستم رد بشی! چگونه دین مان را به این قهرمانان ادا کنیم
یاد حرفی از فرزند جانبازی اعصاب و روان افتادم که میگفت وقتی بابا را حمله ی عصبی می گرفت، تنها کاری که از دستم بر می آمد این بود که مادر و خواهرم را از خانه بیرون کنم و با چشم گریان کتک بخورم و فحش بشنوم و هیچ نگویم. مگر این کار سخت تر از جنگیدن و ایثارگری آنهاست؟
مهدی شادکار